یک داستان پند آموز
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت، روزی تاب و
توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد کرد و گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و یرزن
می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را
باز کرد و رو به زن می گوید: برو و هرجا دلت می خواهد! زن با ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه
آمد.مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی! گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد. زن متعجب گفت: تو از
کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید، زن باز هم متعجب گفت: مگرمرا تعقیب کرده
بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیندازم، مگر یک بار که در
کودکی چادر زنی را کشیدم!