یک داستان پند آموز
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را
آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو ها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد مرد قبول کرد. اولین در طویله که
بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد.
گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله
که کوچک تر بود باز شد. گاو کوچک تر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می کرد.جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این
را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر
می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. سپس لبخندی زد و در موقع مناسب
روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت. زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر
به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را در
یابی.