داستان پیامبر و دیوانه ( دوست)
آنگاه جوانی گفت با ما از دوستی سخن بگو و او در پاسخ گفت:
دوست تو نیاز های برآورده ی توست.
کشت زاری است که در آن با مهر تخم می کاری و با سپاس از آن حاصل بر می داری.
سفره ی نان تو و آتش اجاق توست.
زیرا که گرسنه به سراغ او می روی و نزد او آرام و صفا می جویی.
هنگامی که او خیال خود را با تو در میان می گذارد؛ از اندیشیدن «نه» در خیال خود مترس و از آوردن «آری» بر زبان خود دریغ مکن.
و هنگامی که او خاموش است دل تو همچنان به دل او گوش می دهد؛
زیرا که در عالم دوستی همه ی اندیشه ها و خواهش ها و انتظارها بی سخنی به دنیا می آیند و بی آفرینی نصیب دوست می گردند.
هنگامی که از دوست خود جدا می شوی غمگین مشو؛ زیرا که تو در او از هرچیزی دوست تر می داری بسا که در غیبت او روشن تر باشد ، چنان که کوه نورد از میان دشت کوه را روشن تر می بیند.
و زنهار که در دوستی غرضی نباشد، مگر ژرفا دادن به روح.
زیرا مهری که جویای چیزی جز باز نمودن راز درون خود باشد؛ مهر نیست، دامی است گسترده که چیزی جز بیهودگی در آن نمی افتد.
و زنهار که از هر آنچه داری بهترینش را به دوستت بدهی.
اگر او را باید که جزر روی تو را ببیند؛ بگذار که مد آن را نیز بشناسد.
آن چگونه دوستی است که برای سوزاندن وقت به سراغش می روی؟
به سراغ دوست مرو مگر برای خوش کردن وقت.
زیرا کار او این است که نیاز تو را برآورد؛ نه آنکه خالی درون تو را پر کند.
و شیرینی دوستی را با خنده شیرین تر کن و با بهره کردن خوشی ها.
زیرا در شبنم چیزهای خرد است که دل انسان بامداد خود را می جوید و از آن ترو تازه می گردد.
**جبران خلیل جبران/ پیامبر و دیوانه* ترجمه نجف دریا بندری**