وعده ما بهشت
یکی از فرماندهان جنگ می گفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را . برایم تعریف میکرد : خیلی دلم میخواست سید
مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم . خلاصه نشد. بالاخره آقای سید
مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید .
تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب ، شهید آوینی را دیدم و درد و
دلهایم را با او کردم ؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت
ناراحت نباش فردا ساعت ۸ صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم . صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن
شهید را شک داشتم گفتم : این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا برم ببینم چی میشه.
بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰٫
دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود
نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم.
گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم اینجوری است.
گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت ۸ منتظرت شد نیومدی ، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت : کسی با این
اسم و قیافه می یاد اینجا ، به اون بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد ، نیومدی ، کار داشت رفت ؛ اما روی پل برایت با
انگشت چیزی نوشته ، برو بخوان.
رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته : آمدیم نبودید ، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی.
(و کسانی را که در راه خدا کشته میشوند ، مرده نخوانید ، بلکه زندهاند؛ و نزد خدایشان روزی می گیرند./ بقره، ۱۵۴)