داستان پند آموز
در داستانهای قدیمی آمدهاند که روزی خداوند فرشتهای از
فرشتگان بارگاه خویش را به زمین فرستاد و گفت:
در هر قاره ای یکی از بندگان را بیاب و هر آنچه میخواهد مستجاب کن.
فرشته نخستبار بر کالیفرنیای آمریکا
فرود آمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت: ای مرد،
حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟
مرد گفت: خانهای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ و مقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به
پایان نرسد. خواسته مرد مستجاب شد. فرشته برسر اروپا چرخی زد و
بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد.
آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبارو لباسی
که هیچ زنی تاکنون نپوشیده باشد و عطری
که هیچ انسانی تاکنون نبوایده باشد. خواسته زن مستجاب شد.
فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه
یکی از کویرهای ایران فرود آمد، مردی را دید نشسته در کپر خود و تنها و بیکس.
پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟ مرد گفت: آرزویی ندارم.
من به آنچه دارم راضیم. فرشته به حال او غصه
خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن!
مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر
میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد. فرشته ناامیدانه پرگشود.
اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت:
بله! کمی آنطرفتر، پیرمردی دیگر است که در کپر
خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که
او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را
خفه کن.