داستان تکان دهنده
27 بهمن 1397
گنجشکی به خدا گفت؟ لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم سر پناه بی کسیم بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تورا گرفته بودم؟… خدا درجواب گفت: ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تواز کمین مار پر گشودی. چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی… مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا مینگریست به دوستش گفت: وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردن ما کجا بودیم. دوست او دستش رو گرفت و به بیمارستان برد و گفت.: وقتی این بیماریها رو تقسیم میکردن ما کجا بودیم!!!! خدایا واسه داده ها و نداده هات شکر..