خاطره ی از شهید مهدی باکری
17 اردیبهشت 1392
بعد از مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم.
صبح که برای نماز پا شدیم، بهم گفت:
« گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدن.» بعدش گفت « سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!»
گفتم« یعنی چی ؟ »گفت:
« مثلا من از دست تو عصبانی می شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی.
چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در میگم که دیوار بشنوه.» .
گفتم « نه، من نمی تونم .» گفتن« واسه ی چی ؟
این جوری بهش تذکر می دیم.یه جوری که ناراحت نشه.»
گفتم « آخه تاحالا ندیده م چه جوری عصبانی می شی.
همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی، خنده م می گیره،همه چی معلوم می شه. زشته.»
هرچه اصرار کرد که لازمه، گفتم«نمی تونم خب.خنده م می گیره.»
بعد ها آن بنده ی خدا یک نامه از مهدی نشانم داد. درباره ی نماز و اهمیتش.