خاطرات شهدای دانش آموز کردستان
تک گل زرد:
1)مدتي بود كه از مرتضي بيخبر بوديم ، دوباره برايش نامه فرستاديم ، از جواب نامهها هم خبري نشد ، حدود چهل روز از اين واقعه گذشت ، كه شب ، خانهاي را در خواب ديدم ، او گفت : اين چشمهاي كه در دل كوه قرار دارد و اين درخت و اين تك گل زرد مال من است . صورت اين گل زرد هميشه رو به خورشيد است ، هر وقت خواستي مرا ببيني بيا اينجا ! غمگين و ناراحت بودم . موضوع خواب را پيش خودم پنهان كردم ، دلم گواهي ميداد كه اتفاقي افتاده است ، دوباره همان خواب را ديدم ، به سپاه رفتم و از طريق برادران سپاه به تيپ انصار الحسين رفتم . وقتي كه خواب را براي برادران رزمنده تعريف كردم ، همه گريستند . من را با خودشان به منطقه عملياتي والفجر بردند . تمام صحنههايي را كه در خواب ديده بودم ، به عيان مشاهده كردم ؛ برج نگهباني در ارتفاع بالايي قرار داشت.چشمه سار و درختستان زيبايي در آنجا بود ، تك گل زرد را مشاهده كردم كه در كنار جوي آب به آفتاب لبخند ميزد . دست و صورتم را با آب زلال شستم . همراهان گفتند : جنازه مرتضي را به عقب نياوردهاند . هنوز در منطقه عملياتي است . اما من به همان نشاني كه مرتضي داده بود ، اطمينان داشتم كه جنازه همان حول و حوش است . اين گونه هم بود . در چند قدمي آن طرف گل زرد آرميده بود.
من فردا شهید می شوم:
2)صلاح الدين بصيري يك شب قبل از شهادتش داشت با خواهرش شوخي ميكرد ، گفتم : شوخي نكن ! گفت : من فردا شب در بيمارستان خواهم بود ، چرا شوخي نكنم ؟ گفتم : چرا بيمارستان ؟ گفت : چون من فردا شهيد ميشوم ، البته همانطور هم شد ، فرداي آن شب صلاح الدين به شهادت رسيد و جسدش را به بيمارستان انتقال دادند . شهيد حميد محمدي از دوستان صميمي و نزديك پسرم بود . حميد حدود دو ماه ، پيش از صلاح الدين شهيد شد . شهادت حميد تأثير عجيبي بر روحيهي او گذاشته بود . به شدت از فراق و دوري حميد اندوهگين بود ، يك روز بر سر مزار حميد گفته بود : من طاقت دوري تو را ندارم ، من هم به دنبال تو خواهم آمد . هميشه يك قرآن كوچك و يك عكس حضرت امام (ره) در جيبش بود ، هنگام شهادت هم ، همراهش بود. ما آنها را از جيبش بيرون نياورديم و با عكس و قرآن دفنش كرديم ، چند روز بعد از شهادت به خوابم آمد و گفت : مادر جان ! چرا ناراحتي ؟ من نمردهام ، من زندهام ، تو نگران نباش !
نارنجک:
3)براي آموزش نظامي به پادگان محمد رسولالله سنندج اعزام شده بود، با تمام وجود مشغول آموختن فنون جنگ بود، در يكي از جلسات آموزشي نارنجك، مربي آنها گفت: هرگاه ضامن نارنجك ناخواسته كشيده شد،يك نفر بايد خود را روي آن بيندازد تا جان بقيه را نجات دهد، چند جلسه بعد يك روز همان مربي در حين آموزش، هراسان و سراسيمه، نارنجك را پرتاب كرده و گفته بود: ضان آن كشيده شده، ابراهيم کاوه با جسارت و شهامت تمام، خودش را روي نارجك مياندازد، اما انفجاري رخ نميدهد، مربي، ابراهيم را از روي زمين بلند ميكند و ميگويد: براي امتحان شما برادران نارنجك را پرتاب كردم.
به نقل از :آقاي جعفر كاوه برادر شهيد