یادمان باشد (عفت و حجاب)
یادمان باشد (عفت و حجاب)
نصیحت عاقلانه
رازهایت را به دو نفر بگو:
خودت، خدایت.
در تنگنا به دو چیز تکیه کن:
صبر، نماز
در دنیا مراقب دو چیز باش:
پدر، مادر
از دو چیز نترس که به دست خداست:
روزی، مرگ
داستان پند آموز
بازرگانی که ورشکست شده بود، نزد امام صادق علیه السلام رفت و گفت:ورشکست شدم دیگر هیچ سرمایهای
ندارم. حضرت فرمود: «مغازه که داری گفت: بله. امام صادق علیه السلام فرمود: برو مغازه را جارو کن تمیزش
کن و دم مغازه بنشین و دعایی هم حضرت فرمودند که برای برکت کسب و کارش خوانده شود. چند روز گذشت
و تاجری به مغازه این شخص مراجعه کرد و گفت: من جنس دارم جا ندارم اجازه میدهی جنسها را بریزم در
مغازه تو بفروشم و در ازای آن هم به تو پول پرداخت کنم.» تاجر اجناسش را در مغازه این شخص ریخت و
همان طور که میفروخت این شخص ورشکسته خطاب به تاجر گفت: چند تا از این اجناست را به من میدهی
من هم بفروشم و در ازای آن پولی را به تو بدهم. گفت: این چند جنس هم برای فروش نزد تو باشد. این موضوع
باعث شد که کار هر دو هم تاجر وهم شخص ورشکسته رونق پیدا کند. حالا فرض کنید این تاجر ورشکسته
در خانه مینشست و دائم میگفت: که خدایا روزی من را بده یا دائم میگفت: «یا رزاق روزی من را بده.» تنها
با دعا کردن و از خدا خواستن رزق و روزی نمیآید. از قدیم گفتهاند از تو حرکتريا، از خدا برکت. مردم قدیم
در کسب و کارشان به مواردی اعتقاد داشتند که در حال حاضر کمتر مشاهده میشود. صبح زود که کرکره
مغازه رو میراند بالا، میگفتند: خدایا به امید تو، نه به امید خلق روزگار.
داستان پند آموز
سرخپوستها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک میشود چنگالهایش بلند شده و انعطاف
گرفتن طعمه را دیگر ندارد نوک تیزش کند و بلند و خمیده می شود بالهای کهن سال بر اثر کلفتی پر به سینه
میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است. آنگاه عقاب است و دو راهی. بمیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه؟
عقاب به قلهای بلند میرود نوک خود را آن قدر بر حفرهها می کوبد تا کنده شود و منتظر می ماند تا نوکی
جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکند تا چنگال نو در آید و بعد شروع به کندن
پرهای کهنه میکند.این روند دردناک 150 روز طول میکشد ول پس از 5 ماه عقاب تازهای متولد می شود که
میتواند 30 سال دیگر زندگی کند. برای زیستن باید تغییر کرد. درد کشید… از آنچه دوست داشت گذشت.
عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد. یا باید مرد… انتخاب با خود توست…
داستان پند آموز
در زمان حضرت سلیمان علیه السلام دو تا گنجشک نشسته بودند گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت
میکرد میگفت تو محبوبهی منی، تو همسر منی، دوستت دارم، عاشقتم، چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم
نمی زاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم؟ من اگر بخواهم می توانم با نوک منقارم تخت و تاج
سلیمان را بردارم بندازم در دریا. باد که همسفر سلیمان بود پیام را به گوش سلیمان رساند حضرت تبسمی کرد
و فرمود: آن گنجشکها را بیاورید پیش من. آوردند. سلیمان به گنجشک نر گفت: خب ادعایت را اجرا کن ببینم
گفت: من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت: پس الان به همسرت گفتی؟ گفت: شوهر گاهی جلوی همسرش
کلاس میآید یا خالی میبندد عاشق که ملامت نمی شد من عاشقم یه چیز گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوستش
این به ما محل نمیگذارد. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکند چرا محلش
نمی دهی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگد هم منو دوست دارد هم یه گنجشک دیگه را. مگه تو یک دل چند
تا محبت وجود دارد؟ این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثر گذاشت که تا 40 روز گریه میکرد و فقط یک
دعا میکرد میگفت الهی دل سلیمان رااز محبت غیر خودت خالی کن.