سربازان مارا جارو کردند
خاطره ای از شهید سپهبد صیاد شیرازی:
به آخر جنگ که رسیده بودیم، چند روز قبل از عملیات مرصاد، دشمن سوءاستفاده کرد و در حالی که تازه قطعنامه 598
شورای امنیت را پذیرفته بودیم، عراقیها سوءاستفاده کردند و ریختند از 14 محور در غرب کشور، آنهایی که با جغرافیا آشنا
هستند از تنگ توشابه، بعد پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگ آب کهنه، تنگ آب نو، نفت شهر، خود سومار، سرنی بیاد به
طرف مهران و تا خود مهران حدود 14 محور دشمن آمد حمله کرد و رزمندگان ما را دور زد. ما 40، 50 هزار تا اسیر از آنها
داشتیم آنها اسیر از ما کم داشتند یک دفعه تعداد بسیار زیادی اسیر گرفت. خیلی وحشتناک بود. از سوی دیگر دلهای ما را
غم گرفته بود، امام هم فرموده بود نجنگید، دیگر تمام شد، من در خانه بودم که ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند
و گفتند که دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو میآید، من گفتم خدایا کدام دشمن از یک محور سرش را
انداخته پایین میاید! این چه جور دشمنی است؟! گفت: ما نمیدانیم، گفت رسیدهاند به کرند و آنجا را هم گرفتند. بعد هم
حرکت کرده به سمت اسلام آباد غرب، بعد هم کرمانشاه و همین طور دارد جلو میآید!
این چه دشمنی است؟ ما همچنین دشمنی ندیده بودیم که اینطور از یک جاده سرش را بیندازد پایین و بیاید جلو! گفتند به هر
صورت ما نمیرسیم. گفتم: خب حالا شما چه میخواهید؟ گفتند: شما بیایید برویم منطقه. حواسمان پرت شده بود که این
دشمن چیست؟ گفتم: فقط به هواپیما بگویید آماده باشد که با هواپیما برویم به طرف کرمانشاه. هواپیما را آماده کردند.
ساعت 10:30 دقیقه به کرمانشاه رسیدیم. در کرمانشاه حالت فوق العادهای بود، مردم از شدت وحشت بیرون از شهر ریخته
بودند! جاده کرمانشاه- تاق بستان که تقریباً حالت بلوار دارد، پر از جمعیت بود. ساعت 1:30 شب پاسدارها آمدند وگفتند که ما
در اسلام آباد بودیم که دیدیم منافقین آمدند. تازه فهمیدم که اینها منافقین هستند که کرند و اسلام آباد غرب را گرفتند. یک
پادگانی در اسلام آباد بود که ارتشیها آنجا نبودند. منافقین آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان که سرهنگ
بود، مقاومت کرده بود، همانجا اعدامش کرده بودند. منافقین میخواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا
کرمانشاه با هروسیلهای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها
را گرفت، خود مردم بودند.
وضوی بی نماز
موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز
عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا
درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند.
بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»
وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده
ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد.
رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید.
فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در
حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز
کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی
را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند
ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می
مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و
سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و
بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار
نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای
مهربان صلوات!»
17 اسفند سالروز شهادت سردار خیبر حاج ابراهیم همت
شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه مستانه شان و
در شادی وصولشان“عند ربهم یرزقون” اند
و از نفوس مطمئنه ای هستند که مورد خطاب
“فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی” پروردگارند.
امام خمینی (ره)
تنها حرکت در راه خدا مهم است ،خداوند شکست می دهد،
پیروزی می دهد …عملیات به دست دیگری است، و دست ما نیست ،
ما این جنگ را با خون پیش می بریم …
این آخرین صحبت های حاج ابراهیم همت بود در دو کوهه که پس از آن
دیگر هیچ وقت صدای او نشنید اما صدایش هنوز در دو کوهه طنین انداز است.
از کتاب شهید همت
17 اسفند سالروز شهادت سردار خیبر حاج ابراهیم همت
مزار شهید همت
اکثر بچه تهرانی ها فکر می کنند شهید همت در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده است، پایین پای شهید چمران در قطعه 24. اما این طور نیست.
سنگ مزاری که در قطعه 24 به نام شهید همت نصب شده است ، در حقیقت یادبودی است که در کنار مزار دو فرمانده شهید دیگر لشکر 27 محمد رسول الله (ص) نصب شده است (شهیدان رضا چراغی و عباس کریمی).
در ابتدا قرار بر همین بود که شهید همت در همین مکان تدفین شود اما به اصرار والدینش ، پیکر پاک ایشان به زادگاهش انتقال پیدا کرد.
تربت پاک شهید حاج محمدابراهیم همت در « شهرضا » واقع در استان اصفهان به خاک سپرده شده است (شهرضا در 75 کیلومتری شمال غربی شهر اصفهان قرار دارد).
شهدای این شهر تاریخی (که بنا بر اقوالی زادگاه حضرت سلمان فارسی نیز می باشد) در جوار امامزاده «شهرضا» (که گفته می شود برادر امام رضا(علیه السلام) می باشد) دفن شده اند و مزار شهید همت نیز در میان آنان است.
حاج محمد ابراهیم همت به تاریخ 12 فروردین سال 1334 در «شهرضا» به دنیا آمد و به تاریخ 23 اسفند 1362 در جزایر مجنون بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به شهادت رسید. وی در زمان شهادت ، فرماندهی لشکر 27 محمد رسول الله را بر عهده داشت.
فعالیت های شهید همت پیش از پیروزی انقلاب اسلامی
در سال 1352 پس از دريافت ديپلم، در »دانشسراى اصفهان« به تحصيل ادامه داد.
پس از گرفتن مدرك تحصيلى، به سربازى رفته و در آن جا با سمت مسئول
آشپزخانه مشغول انجام وظيفه شد.
او از اين دو سال، به عنوان تلخترين دوران زندگى ياد مىكرد.
محمّد ابراهيم در ماه مبارك رمضان، سربازان را به روزه گرفتن ترغيب مىكرد
و به آنان وعده تهيه سحرى مىداد; امّا وقتى »ناجى«، فرمانده وقت لشكر، از اين
موضوع مطلّع مىشود، سربازان را وادار مىكند كه روزه خود را بشكنند و اين
حركت ضدّ دينى ناجى، براى محمّد ابراهيم، سخت گران آمد. او در همين دوران، به
ماهيّت پليد رژيم شاه پى برد و مبارزه خود را عليه اين رژيم آغاز كرد.
همّت در دوره سربازى، با برخى از جوانان روشنفكر و انقلابى آشنا شد و با
مطالعه تعدادى كتاب از مسائل سياسى روز باخبر گرديد. از آن پس، فعاليتهاى
خود را عليه رژيم ستمشاهى گسترش داد و
به افشاى مفاسد و جنايتهاى رژيم پرداخت.
پس از سربازى، در روستاهاى اطراف زادگاه خود به معلّمى روى آورد.
ابراهيم در اين مدّت با چند روحانى متعهّد آشنا شد و با آنان ارتباط نزديك برقرار
كرد و از طريق آنان با شخصيت حضرت امام خمينى »قدس سرّه« بيشتر آشنا شد. او
از آن پس، دل در گرو عشق و آرمان ايشان سپرد. در دوره معلّمى، چند بار از سوى
عوامل رژيم به او اخطار دادند كه به آنها اعتنا نكرد.
با اوجگيرى انقلاب، به عنوان چهرهاى شاخص، به روشنگرى جوانان و
مبارزه عليه رژيم پرداخت و براى ديدار با روحانيان و گرفتن اعلاميه و نوار، به شهر
قم رفت و آمد مىكرد. مبارزات شهيد همّت از سوى عوامل ساواك مورد تعقيب
قرار گرفت; امّا او هوشمندتر از آن بود كه در دام ساواك گرفتار شود. شهر به شهر
سفر مىكرد و به فعاليتش بر ضدّ رژيم ادامه مىداد. او براى مبارزه، تشكيلاتى عمل
كرده و تيمى از جوانان تشكيل داد كه برگزارى تظاهرات، صدور قطعنامه و
راهاندازى اعتصابها، از جمله فعاليتهاى آن تيم به شمار مىرفت. اوّلين قطعنامه
مذهبى با شالوده سياسى در اداره آموزش و پرورش شهر، توسط او قرائت شد. يكى
از بندهاى اين قطعنامه، انحلال ساواك بود. پس از اين حركت، ناجى، فرماندار
نظامى اصفهان، حكم اعدام او را صادر كرد. يك بار به جانش سؤ قصد شد كه تير به
جاى شهيد همّت به فرد ديگرى اصابت كرد. از آن پس، مدّتى فعاليتها و مبارزات
خود را به صورت مخفى انجام داد كه از سوى رژيم،
خواندن برخى از آنها ممنوع شده بود
17 اسفند سالروز شهادت سردار خیبر حاج ابراهیم همت
به نام خدا
نامی که هرگز از وجودم دور نیست و پیوسته با یادش آرزوی وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسین(ع) سالار شهیدان اسوه و اسطوره بشریت.
مادر گرامی و همسر مهربانم پدر و برادران عزیزم!
درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید.چقدر شماها صبورید.خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند.الگو و اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن بقا (بقا و حیات ابدی)و نزدیکی با خدای چرا که ان الله اشتری من المومنین.
من نیز در پوست خود نمی گنجم.گمشده ای دارم و خویشتن را د قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم.سیمهای خاردار مانعند.من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم(هوای نفس شیطان درون و خالص نشدن)
در طول جنگ برادرانی که در عملیات شهید می شدند از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد و هر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است.
عزیزانم!این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.
از شروع انقلاب در این راه افتادم و پس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم ابتدا در گیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه شهرضا (قمشه)و سمیرم سپس شرکت در خوزستان و جریان کروهک ها در خرمشهر پس از آن سفر به سیستان و بلوچستان (چابهار و کنارک)و بعدا حرکت به طرف کردستان دقیقا دو سال در کردستان هستم .مثل این است که دیگر جنگ با من عجین شده است.
خداوند تا کنون لطف زیادی به این سراپا گنه کرده و توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.اکنون من می روم با دنیایی انتظار انتظار وصال و رسیدن به معشوق.ای عزیزان من توجه کنید:
1-اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد با اینکه نتوانستم در طول دورانی که همسر انتخاب کردم حتی یک هفته خانه باشم دلم می خواهد او را علی وار تربیت کنید.
همسرم انسان فوق العاده ایست او صبور است و به زینب عشق می ورزد او از تربیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد چون راهش را پیدا کرده است .اگر پسر به دنیا آورد اسم او را مهدی و اگر دختر به دنیا آورد اسم او را مریم بگذارید.چون همسرم از این اسم خوشش می آید.
2-امام مظهر صفا پاکی و خلوص و دریایی از معرفت است .فرامین او را مو به مو اجرا کنید تا خداوند از شما راضی باشدزیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد.
3-هر چه پول دارم اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی)بدهید و بقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند.
4-ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) وصل نماید و در این تلاش پیگیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است.
5-از مادر و همه فامیل و همسرم اگر به خاطر من بی تابی کنند راضی نیستم.مرا به خدا بسپارید و صبور و شجاع باشید.
حقیر حاج همت
1361/2/26
این یکی شهید می شه!!
كربلاي ۸ ،قرار بود در نهر جاسم عمليات كنيم. ۲۲ نفر از بچه هاي تخريب سوار ماشين شده بودند براي اعزام. فرمانده تخريب
رو به من كرد و گفت : آقا سيد به نظرت كدومشون شهيد مي شن ؟
نگاهي به بچه ها انداختم . به يكي از اون ۲۲ نفر اشاره كردم و گفتم : اين بر نمي گرده!
حاجي خنديد. گفتم : آقاي نوروزي چي شده ؟ خنده مي كني ؟ گفت : سيد اين يكي رو ديگه اشتباه حدس زدي. من اون رو
مي شناسم. نه اهل نماز جماعته و نه اهل راز و نياز و سير و سلوك! فقط گاه گاهي رو يه تپه مي شينه ، براي خودش
خلوتي داره ، سيگاري مي كشه و واالسلام.
فردا شب از آن جمع ۲۲ نفري ، يكي كم شده بود. فرمانده آمد پيش من و گفت : سيد چطور فهميدي اين شهيد مي شه ؟!!
گفتم : خدا بخيله؟؟!
گفت : نه!! كي ميگه بخيله؟
گفتم : شب قبل از عمليات رو يادت مي آد. يادته ۴۰ نفر تو سنگر نشسته بوديمو هركس يه دعا مي كرد و بقيه مي گفتن
آمين؟ تو از خدا شفاعت امام حسين (ع) رو خواستي ، بچه ها هم آمين گفتن. خوب حتما شفاعت امام حسين (ع) نصيبت
مي شه.
اما يادت مي آد اون چي گفت ؟ چي ازخدا خواست ؟ اون گفت : خدايا شهادت رو نصيبم كن. ۳۹ نفر ديگه هم گفتن امين .
خوب خدا هم بهش داد. مگه خدا بخيله؟ ۳۹ نفر با حضور قلب گفتن خدايا شهادت رو نصيبش كن. با تمام وجودش خواست و
بقيه هم با تمام وجود همين رو براش از خدا خواستند. خالصانه گفت و ديگران هم خالصانه براش دعا كردند. خوب خدا هم
شهادت رو ازش دريغ نكرد. اين سر رو نفهميديد كه اون يه گوشه نشسته و خلوت كرده ، چه حال و هوايي داره. هرچند سيگار
كشيدن كار صحيحي نيست اما خلوتش در نهايت به شهادتش منجر شد.
علمدار بی نشان
شهید سید مجتبی علمدار 11 دی 1345 دیده به جهان گشود، 11دی 1364زخم عشق و جانبازی به تن نشاند، دی ماه 1370 لباس دامادی به تن کرد، دی ماه 1371 با تولد سیده زهرا، پدر شد، و 11دی 1375 به قافله همرزمان شهیدش پیوست.
متن زیر نامه تنها دختر وی است که با پدر شهیدش نجوا کرده است.با هم نامه را بخوانیم و گریه…..
بابا مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی، همیشه خبر آمدنت را خانم مربیام به من میرساند:
«سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت!»
و تو در کنار راهپله مهد کودک مینشستی و لحظهای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو میدادم و با حوصلهای بهیادماندنی آن را بر سرم میگذاشتی و بعد بند کفشهایم را میبستی و در آخر، دست در دستان هم بهسوی خانه میآمدیم.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبهروی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک میشود.
بابای عزیز! تو همه چیز مرا با خود برده ای،حتی حس ناب گریستن را. بی گمان چیزی درآن سوی افق دیده ای که این گونه خویشتن را به شط جاودانه ی آسمان انداختی، با من بگو چه شنیده ای و چگونه به راز عباس بی دست پی برده ای؟
ای پدر عزیز! ای پاره دل من، یاد خاطره ی تو را جیره بندی کرده ام که مبادا تمام شوی.…. باور کن هر کجا که می روم تمام دل تنگی های تورا با خود می برم و در برابر افق خاطرات تو می نشینم و در حضور پنجره ی باز نگاهت برای تنهایی خود دست های اشک آلودم را تکان می دهم. مگر شهیدان با تو چه گفته بودند که چشمانت را از ما دریغ کردی؟ داغ تنهایی کدام اندوه، تاب ماندن را از تو گرفت و پی به چه رازی برده بودی که گام هایت تو را تا خاک ریزها برد؟ تو با بال کدام فرشته به پرواز در آمدی؟ ای منتهای دل تنگی من! ای کاش راز سکوت تو را می فهمیدم ای نوحه خوان حضرت عشق! ای نور چشم من ای پدر عزیز.!
سیده زهرا علمدار ـ فرزند شهید حاج سید مجتبی علمدار