جهيزيه نقدي
خاطر ای از تشیع شهید
✍ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ… ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ… ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ… ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه…؟! ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ…? ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش… ?زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ… ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ… میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ…؟! شب جمعه…? ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ… ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ… ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن… ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن… کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟! ?ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…! ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ… ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید…؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش…? یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ… ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه… ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ… ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ… ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ… استخوون دست باباشو برداشت… کشید رو سرش و گفت: “بابا جون… ببین دخترت عروس شده… برای بار سوم میپرسم: عروس خانوم وکیلم…؟ با اجازه پدرم…بله…
نماز شب در قبر
عمليات پيروزمندخيبر در جزيره ى مجنون در جريان بود، قراربود پس ازشكستن خط ، يگان ما كه در سه
راه فتح مستقر بود به سمت بصره پيشروى كند. دشمن بعثي با آگاهي نسبى از اين اخبار،دست به
مقاومت شديد زد و علاوه بر جنگ رواني شديد و بمباران ها وحملات شديد شيميايي، با آنچه داشت
شبانه روز آتش بر سررزمندگان ريخت.
دراين ميان دو برادر به نام هاى حسين و ابوالفضل قربانى با حالات معنوى خود كل گردان را متاثر كرده و
چون خورشيدى فروزان نورافشانى مىكردند. اين دو برادر شهيد، فارغ ار حوادث و هرآنچه اتفاق میافتاد
درهر مكانى كه يگان مستقر مي شد، قبرى حفرمي كردند وبه خصوص در شب ، نمار مي خواندند.
هركسي كه بيدارمى شد، آن دو را در حال مناجات و نماز مى ديد. چقدر زيبا بود توجه به معبودشان .
خاطره ی از شهید مهدی باکری
بعد از مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم.
صبح که برای نماز پا شدیم، بهم گفت:
« گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدن.» بعدش گفت « سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!»
گفتم« یعنی چی ؟ »گفت:
« مثلا من از دست تو عصبانی می شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی.
چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در میگم که دیوار بشنوه.» .
گفتم « نه، من نمی تونم .» گفتن« واسه ی چی ؟
این جوری بهش تذکر می دیم.یه جوری که ناراحت نشه.»
گفتم « آخه تاحالا ندیده م چه جوری عصبانی می شی.
همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی، خنده م می گیره،همه چی معلوم می شه. زشته.»
هرچه اصرار کرد که لازمه، گفتم«نمی تونم خب.خنده م می گیره.»
بعد ها آن بنده ی خدا یک نامه از مهدی نشانم داد. درباره ی نماز و اهمیتش.
بسیجی فرصت طلب
داشت صبح مي شد. از ديشب که عمليات شروع شده بود و خاکريز را گرفته بوديم، با دوستم سنگر درست مي کرديم. بسيجي نوجواني آمد و گفت: «اخوي، من تا حالا نگهباني مي دادم، مي شه توي سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببين، از اين آدم هاي فرصت طلبه. مي خواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلويم و به نوجوان گفت: «خواهش مي کنم بفرماييد.» از سنگر آمديم بيرون و رفتيم وضو بگيريم. صداي سوت خمپاره آمد، ناگهان سنگر، بسيجي نوجوان!! دوستم مي گفت: «هم خيلي فرصت طلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»
دوران طلایی
کتابچه دعای کمیل،همیشه باهاش بود.بعد از هر نمازی،فرازهایی از دعا را می خواند.
یک بار به شوخی بهش گفتم:آقا محمد،دعای کمیل مال شبهای جمعه ست؛
چرا شما هر روز،بعد از هر نمازی دعا می خوانی؟
گفت:«گفت:«مگر انسان فقط شبهای جمعه،به خدا نیاز دارد؟!
ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم!دعا کردن،پاسخ به همبین نیاز ماست.»
خاطره از شهید نوجوان:محمدباقر حبیب اللهی
همرنگی کارها
من و حمید به کمترین چیزها راضی بودیم. به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آیئنه و شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت!
برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد. گفت: « چه کسی را گول می زنیم، خودمان یا دیگران را؟ اگر قرار است مجلسمان را اینطور بگیریم، پس چرا خریدمان را ساده گرفتیم؟ مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها اسراف است و خدا راضی نیست. تو هم از من نخواه که برخلاف خواست خدا عمل کنم».
با اینکه برای مراسم، استاندار، حاکم شرع و جمعی از متمولین کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد و همان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد!
حمید می گفت: «شجاعت فقط تو جنگیدن و این چیزها نیست. شجاعت یعنی همین که بتوانی کار درستی را خلاف رسم و رسوم به غلط جا افتاده، انجام بدهی».
شهید حمید ایران منش
دوران طلایی
به من می گفت:«مادر جان،وقتی من و داداش خونه ایم،درست نیست شما و خواهرم در حیاط را باز کنید؛یا من می روم یا
داداش.شاید یه مرد نامحرمی پشت در باشه؛خوب نیست صدای شما را نامحرمی بشنوه.خیلی حساس بود.با اینکه ما خودمان
رعایت می کردیم اما همیشه حواسش بود؛مخصوصا به خواهرش.
نوجوانی شهید حسن آقاسی زاده