خاطره ای از دکترسید احمد دسغیب در مورد شهید دسغیب
شهید محراب آیت الله دستغیب در عرفات به خیمه های حجاج سر می زدندو با خود این شعر را زمزمه می کرد که «گلی گم کرده ام می جویم او را، به هر گل می رسم می بویم اورا» و دنبال امام زمان (عج) می کشت، زیرا طبق روایات، امام زمان(عج) روز عرفه در صحرای عرفات حضور دارند.
به گزارش مشرق به نقل از فارس، خواهر زاده شهید دستغیب: آن شهید در کنار کعبه از خدا خواسته بود یا وضع معنویش را بهتر کند یا همین الان از دنیا ببرد، که ایشان بعدا در نماز شهید می شود.
احمد علی دستغیب فرزند سید علی اصغر نماینده مردم شیراز در مجلس شورای اسلامی که برای اولین بار و از طریق کاروان به حج تمتع 90 مشرف شده، در مورد شهید محراب آیت الله سید عبدالحسین دستغیب امام جمعه وقت شیراز که سال 1360 در نماز جمعه به شهادت رسید، خاطره ای از پدرش( به عنوان خواهر زاده شهید ) نقل کرد.
خبرنگار اعزامی مطلبی به نقل از حجت الاسلام معین شیرازی نقل کرد که شهید محراب آیت الله دستغیب در عرفات به خیمه های حجاج سر می زدندو با خود این شعر را زمزمه می کرد که «گلی گم کرده ام می جویم اورا ، به هر گل می رسم می بویم اورا» و دنبال امام زمان (عج) می گشت، زیرا طبق روایات، امام زمان(عج) روز عرفه در صحرای عرفات حضور دارند.
سید احمد دستغیب فرزند سید علی اصغر با شنیدن این مطلب گفت: خاطره ای بهتر بگویم که پدرم عضو مجلس خبرگان از خود شهید دستغیب(دایی اش) شنیده است.
وی گفت: پدرم سید علی اصغر تعریف می کند که قبل از انقلاب اسلامی شهید دستغیب به حج مشرف می شود، ایشان در کنار خانه خدا پرده کعبه را گرفته و از خدا می خواهد یا همین الان جان مرا بستان، یا حالم را از این که الان دارم بهتر کن.
وی گفت: پدرم بارها با خود گفته بود چه اتفاقی برای دایی اش خواهد افتاد و این سالها مورد سوال بود، تا این که بعد از انقلاب اسلامی که ایشان در سن پیری و در نماز جمعه به فیض شهادت در راه خدا نایل می شود و تعبیر آن حال بهتر روشن می شود.
سید عبدالحسین دستغیب شیرازی (زادهٔ ۱۸ آذر ۱۲۹۲ ـ ۱۰ محرم ۱۳۳۲ و شهید ۲۰ آذر ۱۳۶۰ ـ ۱۴ صفر ۱۴۰۲ در شیراز)، معروف به شهید دستغیب، مجتهد شیعه ایرانی، شهید محراب، رئیس حوزه علمیهٔ فارس، نمایندهٔ ولی فقیه در استان فارس، امام جمعهٔ شیراز و نمایندهٔ استان فارس در مجلس خبرگان قانون اساسی بود. وی فرزند سید محمدتقی دستغیب بود.
نسبش با سی و دو واسطه به «زید بن علی» فرزند علی بن حسین میرسد.
زندگی نامه سر لشکر خلبان شهید عباس بابایی
تولد : 14 آذر 1329
اعزام به آمریکا جهت تکمیل دوره خلبانی : 1348
بازگشت به ایران : 1351
ازدواج با صدیقه (ملیحه ) حکمت: 4 شهریور 1354
شهادت : 15 مرداد 1366
چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بود. هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است.
همچنین اشاره کرده که او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند، که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می کرد.
او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم . از سوال های ژنرال بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می کردم که رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد.
به مناسبت روز مجلس (خاطرات شهید مدرس)
پول در آوردن مدرس
حاج محمد باقر کاظمى یکى از بستگان مدرس از قول سید عبدالکریم مىگوید: سید عبدالکریم تعریف مىکرده وقتى ما با سید حسن مدرس در مدرسه جده کوچک درس مىخواندیم، چند وقتى حقوق طلبگى ما نرسید و همگى بى پول شدیم، یک روز دیدم آقاى مدرس یک پول داد به یک طلبه و گفت:
برونان بگیر ،طلبه دیگر رسید، یک پول هم به او داد و گفت:
برو نان بگیر. آن وقتها قیمت یک قرص نان یک پول بود من گفتم:
شما و ما حقوقمان یکى است و همه از یک جا پول مىگیریم حالا چطور شده که ما پول نداریم و شما دارید؟!
مدرس خندید و گفت:مگر مرد هم بى پول میشود؟!
پرسیدم:آخر از کجا و چطورى؟
گفت: شب بیا حجره ما بمان تا نشانت بدهم.
شب رفتم و حجره ایشان ماندم. صبح طلوع فجر بیدارم کرد پا شدیم و نماز خواندیم آنگاه در گنجهاى را باز کرد و یک سطل بیرون کشیدو یک کلاه نمدى گذاشت سرش و گفت:برویم. آن موقع در اصفهان مرسوم بود که صبح زود آب حوضها را خالى مىکردند و با پا آب مىکشیدند و دوباره حوضها را پر مىکردند ما راه افتادیم توى کوچهها و داد زدیم:
آب حوض می کشیم ! آب حوضی !بیا برویم این مرد مىخواهد آبروى ما را در دنیا ببرد؟
خانهاى صدایمان کردند. من حوض را خالى و پاک کردم و مدرس آب کشید و پر کرد. دو تا حوض خالى و پر کردیم و نفرى سه پول گیرمان آمد آن وقت مدرس رو به من کرد و گفت:دیدى؟ این هم پول، هم مىتوانى خودت نان بخرى و هم به دو طلبه دیگر هم کمک کنى!
مدرس و چک سفیر انگلیس
نیمه شبى سفیر انگلیس با یک نفر مترجم وارد منزل مدرس شد و چکى به مبلغ 1000.000 ریال را که همراه آورده بود به مدرس داد و گفت: هر جور مىخواهى آن را خرج کن شنیدهام که پول نقد نمىگیرى از این رو چک را نیمه شب آوردهام تا قبول کنى!
مدرس به آرامى پرسید: چه؟سفیر انگلیس گفت: چک است، ورقهاى که به محض ارائه به بانک ، وجهى را که در آن نوشته شده است به شما خواهند پرداخت.
مدرس خودش از بانیان بانک بود و چک را به خوبى مىشناخت و قصد سربسر گذراندن او را داشت.
سفیر انگلیس با تعجب به مدرس نگریست و با خود گفت: این دیگر چه جور روحانى، نماینده مجلس و سیاستمدارى است که چک را نمىشناسد!در این موقع مدرس سر را بلند کرده و چشم در چشم سفیر انگلیس دوخته و با خنده گفت: آنها که مىگویند مدرس پول نمىگیرد درست نمىگویند، من پول مىگیریم در روز هم مىگیریم، مشروط بر اینکه طلا باشد و بار شتر باشد و ما بین نماز ظهر در مسجد سپهسالار و در حضور مردم براى من بیاورند. وقتى این حرفها را مترجم براى سفیر انگلیس ترجمه کرد سفیر با اوقات تلخى گفت: بیا برویم این مرد مىخواهد آبروى ما را در دنیا ببرد؟
برگرفته از کتاب شهید مدرس
زندگی نامه شهید محمد جواد تند گویان
جواد تندگویان در سپیدهدم روز 26 خرداد سال 1329 هجری شمسی پا به عرصه هستی نهاد. قدومش مایه بركت و خیر برای خانواده بود و وجودش روشنی بخش جانشان. |
سه ماه تعطیلی
سه ماه تعطیلات که می شد می گفت خوشم نمی آید برم تو کوچه با این بچه ها وقت صرف کنم . کی خوام برم شاگردی.
می گفتم آخه زشته برای ما،تو بری شاگردی اما اون گوش نمی کرد و میرفت شاگرد یک میوه فروش می شد.
اینقدر این بچه زحمت می کشید تو کارش که وقتی خونه می آمد دیگه نفس نداشت. می گفتم :«ننه،کی میگه تو با خودت اینطور بکنی؟»
می گفت:«باشه،زحمت کشی یک نوع عبادت است،طوری نیست ،حضرت علی چقدر زحمت می کشید،نخلستان ها را آب میداد،
مگه ما به دنیا اومدیم که بخوریم وبخوابیم.»