داستان پند آموز
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی می کرد.او دستانش می لرزید
و چشمانش خوب نمی دید هنگام خوردن شام غذایش
را روی میزریخت و لیوانی را به زمین انداخت و شکست.
پدر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند. آن ها یک
میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد
به تنهایی آن جا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست
پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد،
هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر
بزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت. یک روز عصر قبل از شام پدر
متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند
تکه چوب بازی می کرد. پدر رو به او کرد وگفت: پسرم داری چی درست می کنی.
پسر با همان شیرین زبانی گفت: دارم برای
تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آن ها غذا بخورید.
داستان پند آموز
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای
و من هیچ ندارم که به تو بیاموزم. شاگرد
فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد،
مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و
از رهگذران خواهش کرد هر کجای آن ایرادی می بینند یک علامت بزنند
و غروب که برگشت دید که نقاشی تابلو علامت
خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت:
آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم
بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در میدان شهر قرار داد.
ولی این بار رنگ و قلم قرار داد اما متنی که در کنار
تابلو قرار داد این بود که: اگر جایی از نقاشی ایراد دارد
با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست
نخورده مانده، استاد به شاگرد گفت: همه استادها قدرت انتقاد دارند ولی جرأت اصلاح نه….؟
عهد نامه مالک اشتر(لزوم آزمایش کارگزاران)
عهد نامه مالک اشتر(ارتش دژ مردم)
عهد نامه مالک اشتر( بیشتر در اندیشه آبادی باش!)
داستان پند آموز
مردی سرپرستی مادر، همسر و فرزندش را برعهده داشت، و نزد اربابی کار می کرد، وی در کارش اخلاص داشت و کارها را
به بهترین شکل ممکن انجام می داد، یک روزی او سر کار نرفت. به همین علت اربابش با خود گفت: باید من یک دینار زیادتر
به او بدهم تا او دیگر غیبت نکند. زیرا حتما به خاطر افزایش دستمزدش غیبت کرده است. وقتی که در روز بعد سر کارش
حاضر شد ارباب حقوقش را به او داد و دیناری هم به آن اضافه کرد. کارگر چیزی نگفت و از اربابش تشکر کرد و دلیل زیاد
شدن را نپرسید. بعد از مدتی اربابش از عکس العمل او تعجب کرد. به همین علت به او گفت: حقوقت را زیاد کردم چیزی
نگفتی. آن را کم کردم باز چیزی نگفتی! کارگر گفت: هنگامی که بار اول غیبت کردم خدا فرزندی را به من داد و برای همین
غیبت کردم و زمانی که با افزایش حقوق به من پاداش دادی گفتم این روزی فرزندم بوده که با او آمده است و هنگامی که برای
بار دوم غیبت کردم مادرم مرد و چون که دینار از حقوقم کم شد گفتم این روزیش بوده، که با رفتنش رفته است. چه زیبایند روح
هایی که به آنچه خدای مهربان به آن ها بخشید قانع و راضی اند و افزایش و کاهش روزیشان را به انسان ها نسبت نمی دهند.
خدایا با روزی حلال ما را از حرام دور ساز و با فضل و رحمتت ما را بی نیاز کن.
داستان پند آموز
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت، روزی تاب و
توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد کرد و گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و یرزن
می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را
باز کرد و رو به زن می گوید: برو و هرجا دلت می خواهد! زن با ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه
آمد.مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی! گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد. زن متعجب گفت: تو از
کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید، زن باز هم متعجب گفت: مگرمرا تعقیب کرده
بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیندازم، مگر یک بار که در
کودکی چادر زنی را کشیدم!