عهد نامه مالک اشتر( بیشتر در اندیشه آبادی باش!)
داستان پند آموز
مردی سرپرستی مادر، همسر و فرزندش را برعهده داشت، و نزد اربابی کار می کرد، وی در کارش اخلاص داشت و کارها را
به بهترین شکل ممکن انجام می داد، یک روزی او سر کار نرفت. به همین علت اربابش با خود گفت: باید من یک دینار زیادتر
به او بدهم تا او دیگر غیبت نکند. زیرا حتما به خاطر افزایش دستمزدش غیبت کرده است. وقتی که در روز بعد سر کارش
حاضر شد ارباب حقوقش را به او داد و دیناری هم به آن اضافه کرد. کارگر چیزی نگفت و از اربابش تشکر کرد و دلیل زیاد
شدن را نپرسید. بعد از مدتی اربابش از عکس العمل او تعجب کرد. به همین علت به او گفت: حقوقت را زیاد کردم چیزی
نگفتی. آن را کم کردم باز چیزی نگفتی! کارگر گفت: هنگامی که بار اول غیبت کردم خدا فرزندی را به من داد و برای همین
غیبت کردم و زمانی که با افزایش حقوق به من پاداش دادی گفتم این روزی فرزندم بوده که با او آمده است و هنگامی که برای
بار دوم غیبت کردم مادرم مرد و چون که دینار از حقوقم کم شد گفتم این روزیش بوده، که با رفتنش رفته است. چه زیبایند روح
هایی که به آنچه خدای مهربان به آن ها بخشید قانع و راضی اند و افزایش و کاهش روزیشان را به انسان ها نسبت نمی دهند.
خدایا با روزی حلال ما را از حرام دور ساز و با فضل و رحمتت ما را بی نیاز کن.
داستان پند آموز
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت، روزی تاب و
توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد کرد و گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و یرزن
می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را
باز کرد و رو به زن می گوید: برو و هرجا دلت می خواهد! زن با ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه
آمد.مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی! گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد. زن متعجب گفت: تو از
کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید، زن باز هم متعجب گفت: مگرمرا تعقیب کرده
بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیندازم، مگر یک بار که در
کودکی چادر زنی را کشیدم!