داستان پند آموز
در زمان حضرت سلیمان علیه السلام دو تا گنجشک نشسته بودند گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت
میکرد میگفت تو محبوبهی منی، تو همسر منی، دوستت دارم، عاشقتم، چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم
نمی زاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم؟ من اگر بخواهم می توانم با نوک منقارم تخت و تاج
سلیمان را بردارم بندازم در دریا. باد که همسفر سلیمان بود پیام را به گوش سلیمان رساند حضرت تبسمی کرد
و فرمود: آن گنجشکها را بیاورید پیش من. آوردند. سلیمان به گنجشک نر گفت: خب ادعایت را اجرا کن ببینم
گفت: من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت: پس الان به همسرت گفتی؟ گفت: شوهر گاهی جلوی همسرش
کلاس میآید یا خالی میبندد عاشق که ملامت نمی شد من عاشقم یه چیز گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوستش
این به ما محل نمیگذارد. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکند چرا محلش
نمی دهی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگد هم منو دوست دارد هم یه گنجشک دیگه را. مگه تو یک دل چند
تا محبت وجود دارد؟ این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثر گذاشت که تا 40 روز گریه میکرد و فقط یک
دعا میکرد میگفت الهی دل سلیمان رااز محبت غیر خودت خالی کن.
یادمان باشد (عفت و حجاب)
یادمان باشد (عفت و حجاب)
یادمان باشد (عفت و حجاب)
عهد نامه مالک اشتر( بر پیمانت باقی بمان)
عهد نامه مالک اشتر (بدترین وزیران)
وجود نازنین آیت الله العظمی بهجت فرمود
شک نکنید نشستن در جلسه اباعبدالله الحسین علیه السلام عین مسجد است.
تا زمانی که در مجلس ابا عبدالله
هستید به شرط اینکه انسان غیبت کسی را نکند ولو همینطور نشسته چرت بزند،
از عمرتان حساب نمیشود.
وجود نازنین آیت الله العظمی بهجت فرمود:
ما آمدهایم زندگی کنیم تا قیمت پیدا کنیم نه اینکه با هر قیمتی زندگی کنیم.
زندگی ما حکایت یخ فروشی است که از او پرسیدند: فروختی گفت: نخریدند ولی تمام شدỊ
انشای یک دانشآموز، در مورد پول حلال
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم.
ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم.
مثل آقا تقی. آقا تقی یک ماست بندی دارد.
او همیشه پول آب مغازه را سروقت میدهد تا آبی که در شیر ما
میریزد حلال باشد. آقا تقی میگوید:
آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا که سرش را
گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد پشت سرش بد و بیراه نباشد .
دایی من هم کارمند یک شرکت است . او
میگوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده از او رشوه نمیگیرم.
آدم باید دنبال نان حلال
باشد. داییام میگوید: من ارباب رجوع را مجبور میکنم قسم بخورد
که راضی است و بعد رشوه میگیرم! داییم
میگوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمیکند. پول حرام بیبرکتی است.
ولی پدرم یک کارگر است و من
فکرمیکنم پولش حرام است چون هیچ وقت برکت ندارد
و همیشه وسط برج کم میآورد. تازه یارانهها را خرج
میکند و پول آب و برق و گاز نداریم که بدهیم.ماه قبل برق ما را قطع کردند
چون پولش را نداده بودیم. دیشب
میخواستم به پدرم بگویم: کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی!