فکه دیگه جای من نیست
یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، ذست و پایش را
گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمی شد. بیل
مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن
پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند
که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.
بچه ها در حالی که می خندیدند به عباس صابری گفتند:
ــ بیچاره شهیده تا دید می خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگه برای
خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشو نشون بده….
معجزه خطبه عقد
اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنت ،
چقدر عصبانی با من برخورد کرد.
همینطور برخورد های بعدیش در حال عادی بودن ، برایم همراه با ترس بود،
تا جایی که وقتی صدایش را می شنیدم ، تنم می لرزید .
ماجرا ها داشتیم تا ازدواجمان سرگرفت ، ولی چند ماه بعد از ازدواجمان ، احساس کردم این حاجی با برادر همت که می شناختم خیلی فرق کرده ، خیلی با محبت است و خیلی مهربان.
این را از معجزه های خطبه عقد می پنداشتم چرا که شنیده بودم که قرآن کریم می گوید ( و جعل بینکم موده و رحمه) سوره روم /21
شهید محمد ابراهیم همت
برگرفته از نیمه پنهان ما ه2
زندگینامه شهیده اعظم شفاهی
بنج تا بچه در خانه از سر و کول هم بالا می رفتند و او هم مشغول درست کردن ترشی و مربا می شد .
لابه لای شیشه های رنگارنگ ترشی می نالید و جیغ وداد بچه ها حواسش به خواهر هایش بود.
یکی از شوهرش می نالید و آن یکی از بچه ها . نصیحتشان می کرد که هوای زندگی و شهر تان را داشته باشید .
خودش هم بیشتر از همه هوای شوهرش را داشت .
می دانست کار زیاد باعث شده فکر حج تمتع از ذهن شوهرش بیرون برود، خودش دست به کار شد
در کارگاه سفید آب سازی مادر شوهرش مشغول شد و بلاخره از پس انداز هایش توانست شوهرش را روانه حج کند.
رسول خدا (ص)
هر زنی که هفت روز شوهرش را خدمت کند خداوند هفت در دوزخ را به روی او ببندد
و هشت در بهشت ررا به رویش بگشاید ، تا از هر در که بخواهد وارد شود.
وسائل الشیعه ج 2 ص 172
بگو حاج همت منو فرستاده
پادگان شلوغ بود. براي رفتن به لبنان اسم من را هم داده بودند. كسي را آنجا نميشناختم. مثل بقيه رفتم چيزهايي را كه لازم بود، بگيرم. ولي به من ندادند.
كناري نشسته بودم كه يك نفر آمد جلو.
- چرا وسيله نگرفتي؟
- رفتم،ندادند.
- پاشو برو! بگو ابراهيم منو فرستاده.
رفتم. گفتم «منو ابراهيم فرستاده. از اين چيزايي كه به بقيه دادهين، به منم بدين.»
گفت «برو بابا.»
گفتم «چشم.» و دوباره برگشتم سر جام نشستم.
- بازم كه دستت خاليه.
- آخه تحويل نميگيرن.
- ايندفعه بگو حاج ابراهيم همت منو فرستاده.
تا اسم همت رو شنيد، دويد. هرچي لازم داشتم آورد. دهنم باز مانده بود. پرسيدم «مگه همت كيه؟»
گفت «نميشناسي؟ همت. معاون حاج احمد متوسليان. فرمانده تيپ بيست و هفت.»
اينبار از دور كه ديدمش، شناختمش. گفتم«چرا نگفتيد چي كارهايد؟» خنديد و گفت «همين كه كارت راه افتاد كافيه. حالا برو مثل بقيه آماده شو ميخوايم بريم.»
وصیت نامه شهید امیر سپهبد صیاد شیرازی(رحمته الله علیه)
بسم الله الرحمن الرحیم، ارحم الراحمین، رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهرین و سلم.انالله و اناالیه راجعون… |
تا یک روز قبل نمی دانستم با کی هستم
متن پیش رو بخشهایی از سخنرانی شهید سپهبد صیاد شیرازی ۱۲۵ روز قبل از شهادت ایشان و در تاریخ ۱۵/۹/۱۳۷۷ است که در جلسه شب خاطره مسجد جامع قلهک تهران ایراد شده و برای نخستین بار در اسفند ماه ۸۸ در ویژه نامه رمز عبور روزنامه ایران منتشر شد. رجانیوز در ساگرد عملیات غرور آفرین مرصاد، به بازنشر این روایت تاریخی می پردازد:
سیر نبردهای رزمندگان اسلام در دو دوره خلاصه میشود، یک دوره جنگ با ضدانقلاب و منافقین و دشمنان داخلی و یک دوره هم دوره هشت ساله دفاع مقدس.
در کردستان با کمک رزمندگان ارتشی، سپاهی، بسیجی کرد مسلمان شهرهای سنندج، مریوان، ایوان پیشمرگان دره، سقز، بانه، سردشت و بعدش هم اشنویه و بوکان در دوران فرماندهی و مسئولیت بنده، آزاد کردیم. یعنی این شهرها کاملاً دست ضدانقلاب بود، جادهها و پادگانها محاصره بود، به لطف خدا همگی آزاد شدند. در کردستان بودم که صداوسیما اعلام کرد که صیاد شیرازی شده فرمانده نیروی زمینی! آن موقع درجه حقیقی من سرگرد بود منتهی دو تا درجه افتخاری داده بودند که بتوانم فرماندهی بکنم. آمدم به جبهه جنوب، در جبهه جنوب اولین کاری که کردم در عرض دو سه روز قرارگاه کربلا را تشکیل دادیم، قرارگاه کربلا مرکز عملیات مشترک ارتش و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.
ما فهمیده بودیم که اگر بخواهیم پیروز شویم، باید همه با هم ید واحده باشیم، بلافاصله طرحهامان را ریختیم. به لطف خداوند عملیاتها را پشت سر هم شروع کردیم، عملیات طریقالقدس و عملیات فتح المبین که دو هزار کیلومتر مربع از قلب رودخانه کرخه در شمال خوزستان آزاد شد، پادگان عین خوش و چنانه آنجا هم آزاد شد. حدود ۱۶ هزار اسیر از دشمن در فتح المبین گرفتیم. عملیات بیتالمقدس انجام شد که ۶ هزار کیلومتر مربع از خاک ما آزاد شد، شهر خرمشهر هم آزاد شد و حدود ۱۹هزار و ۶۰۰ نفر اسیر گرفتیم. تا حدود چهار، پنج سال با همین فرماندهی نیروی زمینی در جبهه بودم، بعد وضعیتی شد که من خودم تقاضا کردم که مسئولیتم را عوض کنند که شدم نماینده امام(ره) در شورای عالی دفاع. باز به جبهه میرفتم.
خاطره ای از شهید مهدی باکری
داخل كانال پناه گرفته بوديم. آتش دشمن روي خط مقدم ما در “خرمشهر” فوق العاده شديد بود. هركس براي تيراندازي سرش
را بالا مي برد، بلافاصله شهيد مي شد. كل نفرات زنده و مجروح ما بيست نفر بود. بقيه جام شهادت را عاشقانه سر كشيده
بودند. صداي رگبار لحظه اي قطع نمي شد. مي ديدم زندگي در يك لحظه مثل پرنده اي مي سوزد. در آن لحظه نمي توانستم
نام آن پرنده را كه در پايان عمر خويش مي سوزد و بعد از خاكستر خود دوباره زنده مي شود، به ياد بياورم. تنها حرف “ق” به
ذهنم مي آمد. راستش تكان نمي توانستيم بخوريم. راستي كه فرمانده بودن چقدر سخت است. وقتي فرمانده نيستي،
اضطراب كمتري داري. تلاش مي كني پيش بروي يا جان سالم خويش را در ببري. اما هنگامي كه مسئوليت عده اي را به
عهده گرفتي به جاي تك تك آنها دلشوره داري. به جاي هريك از آنها زخمي مي شوي و بار اندوه شهادت شان را بر دوش مي
كشي. ناگهان بي سيم چي را ديدم كه با زحمت خودش را به من رساند. ـ “آقا مهدي يه!” ” آقا مهدي باكري” وضعيت گردان
را از من پرسيد. گفتم كه بچه ها زير آتش شديد دشمن يكي بعد از ديگري دارند شهيد مي شوند. “آقا مهدي” گفت كه يك
جوري تحمل كنيد تا نيروي كمكي برسد. تماس ما قطع شد. بچه ها گاهي تفنگ هايشان را بي آن كه سرشان را بالا بياورند،
روي سرشان مي بردند و شليك مي كردند. يك دفعه ديدم زمزمه اي در حال اوج گرفتن است. ” اللهم كن لوليك الحجه بن
الحسن….” لب هايم تكان خورد و من نيز به موج دعا پيوستم. هنوز دعاي بچه ها براي چندمين بار ادامه داشت كه ديدم آتش
دشمن قطع شد. سرم را كمي بالا آوردم و نگاه كردم. ديدم تمامي نيروهاي دشمن در حال عقب نشيني هستند. ـ “آقا مهدي
با شما كار دارند!” ـ “آقا مهدي! تمامي بعثي ها پا به فرار گذاشتند….!” آقا مهدي با تعجب پرسيد: “جريان چيه!؟” گفتيم: بچه
ها فرمانده و شفا دهنده اصلي را صدا زدند. آقا امام زمان (عج) همه ما را نجات داد…!” شنيدم كه آقا مهدي پشت بي سيم
گريه كنان گفت: ـ “خوشا به سعادت و لياقت تان كه سرباز فرمانده اصلي بوديد.
بگو عاشق نیستیم
انگار از آسمان آتش می بارید.به شهید غلامی گقتم: «گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود، برگردیم»
گفت: «بگو عاشق نیستیم.» گفتم:«علی آقا!هوا خیلی گرم است.نمی شود تکان خورد.»
گفت: «وقتی هواگرم است و تو می سوزی، مادر شهیدی که فرزندش در این بیایان افتاده است،دلش می شکند و می
گوید:خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است؟ همین دل شکستگی به تو کمک می کند تا به شهید برسی.»
نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی را گذاشتم،برگشتم و گفتم:«بچه ها،اگر از گرما بی جان هم شویم،باید جستجو را ادامه
دهیم.» پس از نماز ظهر کار را شروع کردیم.تا ساعت نه صبح هر چه آب داشتیم،تمام شد.بالای ارتفاع 175شرهانی،چشم
هایمان از گرما دیگر جایی درا نمی دید. به التماس نالیدیم: خدایا تورا به دل شکسته ی مادران شهید…
در کف شیار چیزی برق زد پلاک بود…